تحقیق از خود بیگانگی 13 ص
دسته بندي :
دانش آموزی و دانشجویی »
دانلود تحقیق
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : word (..DOC) ( قابل ويرايش و آماده پرينت )
تعداد صفحه : 13 صفحه
قسمتی از متن word (..DOC) :
2
از خودبیگانگی
از خود بیگانگی، یكی از مهم ترین مسائل انسان شناختی است كه در رشته های گوناگون علوم انسانی از جمله جامعه شناسی، روان شناسی، فلسفه و حتی روان پزشكی مورد توجه قرار گرفته است.
از خود بیگانگی، یكی از مهم ترین مسائل انسان شناختی است كه در رشته های گوناگون علوم انسانی از جمله جامعه شناسی، روان شناسی، فلسفه و حتی روان پزشكی مورد توجه قرار گرفته است. مفهوم «alienation» كه دز زبان فارسی به «از خودبیگانگی» ترجمه شده است، عنوانی است كلی برای بسیاری از دردهای فردی و اجتماعی انسان; و به دلیل همین كلیت، مفهومی است بسیار مبهم. به عبارت دیگر، وقتی همه مشكلات را زیر یك عنوان كلی خلاصه می كنیم، در واقع روشن نیست كه درباره چه مشكلی بحث می كنیم. برای مثال، وقتی می گویم: «فلانی بیمار است» چیزی كه از این تعبیر دستگیرمان می شود، این است كه حال این شخص خوب نیست; یعنی آن گونه كه باید باشد نیست. اما اینكه چه مشكلی برای او پیش آمده، یا چه اختلالی در مزاج او رخ داده، كه موجب این وضع شده است و چگونه می توان با ایجاد تغییراتی در مزاج او زمینه بهبودی او را فراهم نمود، مشخص نیست. بر همین اساس است اگر فردی دچار از خودبیگانگی شده باشد. سؤال می شود چگونه این مشكل یا بیماری به وجود آمده، راه حل و یا درمان آن چیست؟ چرا بسیاری از انسان ها به این درد مزمن مبتلا هستند؟ راه های پیشگیری از آن كدام است؟ چه اقداماتی باید در زندگی انسان صورت گیرد تا به رفع آن منجر شود؟ مجموعه سؤالاتی از این دست و پاسخ به این پرسش ها، مستلزم بررسی مفهوم از خودبیگانگی، تبیین دیدگاه های مختلف درباره آن و در نهایت، ارائه راه كارهایی برای پیشگیری یا درمان آن می باشد. ابتدا به بررسی مفهوم از خودبیگانگی می پردازیم:
● بررسی مفهوم از خودبیگانگی
واژه «alienation» كه در زبان فارسی غالباً به «از خودبیگانگی» ترجمه شده است، در فلسفه غرب سابقه طولانی دارد. ریشه این اصطلاح كلمه لاتینی «alius» به معنای «دیگر» است. پسوندen در زبان لاتینی صفت ساز است. بنابراین، «alien» به معنای منسوب به دیگری است. از صفت alienفعل alienate ساخته شده است، به معنای «از آنِ شخص دیگر كردن» یا به عبارت واضح تر، «انتقال به غیر». سپس از این كلمه، اسم فعل alienationبه معنای «انتقال به غیر» (الیناسیون) ساخته شده است. مورد استعمال اصلی آن مناسبات حقوقی است به معنای سلب حقی از یك شخص و انتقال آن به شخصی دیگر. اما با گذشت زمان، این مفهوم آن قدر توسعه پیدا كرده، كه در جامعه شناسی، روان شناسی، فلسفه و حتی روان پزشكی كاربرد دارد. در روان شناسی و روان پزشكی، الیناسیون عبارت است از حالت ناشی از اختلال روانی یا به اصطلاح، «روانی» بودن.۱ البته این معنا نیز با مفهوم حقوقی كلمه ارتباط دارد; زیرا از یك سو بیمار روانی، شخصی است كه سلامت عقل خود را از دست داده است (عقل از او سلب شده است)، و از سوی دیگر، قانون پاره ای از حقوق چنین شخصی را سلب می كند و به ولی یا وارث او انتقال می دهد. این همان مفهوم قضایی «حجر» است. بنابراین، «فرد الینه» از جهت قضایی معادل «محجور» خواهد بود.۲ پس از بررسی مفهوم «الیناسیون»، نگاهی كوتاه به سیر تاریخی آن، به ویژه در فلسفه غرب، می اندازیم.
2
● دورنمای تاریخی از خودبیگانگی
واژه از خودبیگانگی در طول تاریخ گاهی مفهومی با بار ارزشی مثبت و گاهی نیز بار ارزشی منفی و ضد ارزش داشته است. آنچه در محافل علمی و فرهنگی مطرح و در اینجا مدّنظر است، كاربرد منفی آن است. اما به دلیل اینكه در گذشته این واژه بیشتر با بار ارزشی مثبت مورد استفاده قرار گرفته است، اشاره ای كوتاه به معنای مثبت آن می كنیم.
الیناسیون یا از خودبیگانگی به معنای مثبت یعنی وارستن از خود یا از خود بی خود شدن است. از این رو، به معنای خَلْسه یا وجد و حال عرفانی است.۳ اگر الیناسیون را به این معنا در نظر بگیریم، در واقع یك روش عرفانی (mystic) است برای رسیدن به دانش حقیقی. در این صورت، در مقابل روش عقلانی قرار می گیرد. در روش عقلانی انسان می كوشد با تحلیل و تركیب مفاهیم به حقایق جهان دست یابد، ولی در روش عرفانی، عارف برای رسیدن به حقیقت سعی می كند از خویشتن خویش بیرون آید و حقیقت را در خود حقیقت درك كند. بنابراین، تجربه عرفانی به معنای توضیح (explanation) رازهای نهفته هستی نیست، بلكه به معنای رفتن در دل این رازها و پذیرفتن آن ها به همان صورت سر بسته است. به همین دلیل است كه در عرفان ایرانی، در ستایش بیخودی و بیهوشی و نكوهش عقل و هوش مطالب فراوانی بیان شده است.
تاریخ این نحوه تفكّر در غرب نیز از دیر زمان وجود داشته است; هم در ادیان بسیار كهن و هم در نظرات برخی از قدیمی ترین فلاسفه غرب (یونان). در اینجا به عنوان شاهد، نمونه هایی را به اختصار ذكر می كنیم:
فیلون اسكندرانی (حدود ۴۰ م) این رگه عرفانی و شهودی را داخل در فلسفه و دیانت یهودی می كند. در «سفر خروج» چنین آمده: «موسی به خدا گفت: اینكه چون نزد بنی اسرائیل برسم و بدیشان گویم خدای پدران شما مرا نزد شما فرستاده است و از من بپرسند كه نام او چیست، بدیشان چه بگویم كه خدا به موسی گفت: هستم آنكه هستم و گفت به بنی اسرائیل چنین بگو: اهیه (هستم) مرا نزد شما فرستاد.»۴تعبیر فیلون از این عبارت آن است كه خدا می گوید: ماهیت من هستی است و هستی قابل توصیف و بیان نیست; یعنی ذات خداوند را نه با اندیشه تحلیلی، بلكه با مراقبت عرفانی جذبه، با بیرون آمدن از خویشتن می توان دریافت، و كسانی را كه نمی توانند این حال بی خویشتنی را درك كنند، «ساكنان همیشگی تاریكی اند» و سخنان كسانی كه «در روشنایی زندگی می كنند» باور ندارند.۵
در فلسفه نوافلاطونی قرن سوم نیز در آثار فلوطین (۲۰۵ـ۲۷۰ م) این تعبیر به كار برده شده است. او نیز راه دستیابی به دانش حقیقی را بیرون شدن از خود و جذب شدن به سوی مطلوب می داند.۶ چنانكه می بینیم در فلسفه اشراقی و در یهودیت و مسحیت قرون وسطایی و در عرفان ایران و به طور كلی در تفكر شهودی، بی خویشتنی یا از خود بیگانگی ارزش مثبتی است. اما در عصر جدید، بخصوص از زمان هگل (۱۷۷۰ـ۱۸۳۱) به این سو، مفهوم از خودبیگانگی یا بی خویشتنی معنای منفی پیدا می كند و تقریباً در همه حوزه های علوم انسانی، اعم از جامعه شناسی، روان شناسی، فلسفه و حتی روان پزشكی به عنوان یك آسیب و بحران كه هویت انسانی را هدف قرار داده و او را نه تنها از مسیر كمال دور می كند، بلكه سلامتی انسان را نیز تهدید می نماید به كار رفته است. در اینجا برای آشنایی بیشتر با این مفهوم، به بیان فشرده برخی دیدگاه ها درباره از خودبیگانگی می پردازیم.
● هگل و از خودبیگانگی
در فلسفه هگل دست یافتن به دانش حقیقی (دانش مطلق) به معنای بازیافتن خویشتن است. هگل نیز مانند فلوطین معتقد است كه دانش به معنای یگانگی داننده و دانسته است، اما به اعتقاد او این یگانگی با پیوستن انسان به خویشتن خویش حاصل می شود، نه با بیرون آمدن از خویشتن. هگل بر این بارو است كه اندیشه باید بر پای خود بایستند و متعلق خود (دانسته عین) و در نتیجه، دانش مطلق، حاصل شود. اما جذب دانسته در داننده به این معناست كه داننده ساختگار دانسته را بشناسد و از آنچه در درون آن می گذرد سر در آورد. یعنی داننده دَرِ صندوقچه اسرار را باز كند و محتوای آن را بیرون ریزد. بدین ترتیب، اسراری باقی نمی ماند; نتیجه روش فلسفی یا تحلیلی توضیح اسرار است، و در نتیجه، نفی اسرار. این محور مركزی اختلاف فلسفه هگل با تفكر شهودی است و گردش مفهوم بی خویشتنی از قدیم به جدید و از مثبت به منفی بر این محور صورت می گیرد.
4
بنابراین، مفهوم بی خویشتنی در عصر جدید و به ویژه در دست هگل وارونه می شود. هگل مفهوم از خودبیگانگی را در حوزه های مختلف از جمله در حوزه دین به كار می برد و از مجموعه سخنان وی بر می آید كه وی دین را یكی از عوامل از خودبیگانگی انسان به معنای منفی آن می داند. هگل می گوید: دو نوع قانون داریم: ۱. قانون طبیعی; ۲. قانون وضع شده. وی دین را مجموعه ای از قضایا می داند كه از ناحیه مرجعی وضع شده و ما ملزم به تبعیت از آن هستیم و مبنای چنین دینی را اعتبار و اقتدار آن مرجع می داند نه تشخیص عقل. به نظر هگل، یهودیت یك چنین دینی است. هگل می گوید: پذیرفتن دین یعنی پذیرفتن قوانین وضعی و مقهور اراده غیر شدن و بیرون آمدن از امتداد وجودی خود. هگل این وضع را «بریدن» یا «فصل شدن» انسان از طبیعت خود می داند; زیرا در این حالت دیانت انسان كه تعیین كننده رفتار اوست از طبیعت او نمی جوشد، بلكه از بیرون بر او تحمیل می شود.۷ هگل جوهر از خودبیگانگی را در این نكته نهفته می بیند كه فرد انسان احساس می كند حیات شخصیت فردی او خارج از ذات او، یعنی در جامعه و دولت وجود دارد. وی پایان از خودبیگانگی را عصر روشنگری می داند كه حقایق تقویت كننده بیگانگی كاهش می یابد. انگیزه خارجی امری عینی و صددرصد محسوس و ملموس می شود و دولت و سازمان دینی دیگر حقایقی هراس انگیز و اضطراب آفرین نیستند، بلكه بخشی از عالم مادی هستند كه در معرض بررسی و تحقیق علمی قرار می گیرند.۸
هگل به از خودبیگانگی در حوزه اقتصاد نیز عنایت داشته و معتقد است تقسیم كار و تنوع آن انسان را از اینكه نیازهای خود را تأمین كند و به آنچه تولید می كند نیازمند باشد، دور می سازد و سبب اعتماد انسان به غیر خود (انسان های دیگر و صنعت و فن) و پیدایش نیرویی برتر از انسان و حاكم بر او می شود كه از حیطه قدرت او خارج است و آن موجود بیگانه بر او مسلّط می شود.۹
● فوئرباخ و از خودبیگانگی
فوئرباخ، كه در حقیقت واسطه فكری میان هگل و ماركس است، از خودبیگانگی هگل را در دین مطرح كرده است. فوئر باخ، كه یك فیلسوف ماتریالیست است، دین را عامل بزرگ از خودبیگانگی انسان می شمارد.۱۰ وی معتقد بود كه آدمی حق، محبّت و خیر را می خواهد و چون نمی تواند آن ها را تحقق بخشد، آن ها را به موجودی برتر، یعنی نوع انسان كه آن را «اللّه» می نامد، نسبت می دهد و در وجود خدایی با این صفات مجسّم می سازد و به این طریق از خود بیگانه می شود. به همین دلیل، وی دین را مانعی در راه پیشرفت مادی، معنوی و اجتماعی انسان تلقّی می كند. وی معتقد است كه انسان در سیر خود برای رهایی از دین و به تعبیری از خودبیگانگی، سه مرحله را گذرانده یا باید بگذراند: در مرحله نخست، خدا و انسان در دامن دین به هم آمیخته بودند; در مرحله دوم، انسان از خدا كناره می گیرد تا روی پای خود بایستد و مرحله سوم، كه فوئرباخ همه را به سوی تحقق بخشیدن به آن فرا می خواند، مرحله علم انسانی است كه انسان ماهیت خود را باز می یابد، مالك جوهر خویش می شود، نوع انسانی خدای انسان می گردد و به جای رابطه خدا و انسان، رابطه نوع انسانی و انسان مطرح می شود.۱۱
● ماركس و از خودبیگانگی
كارل ماركس برای «كار» بالاترین ارزش را قایل است و می گوید: «انسان در روند كار، خود را می سازد و سرشت نوعی خود را به جا می آورد. بنابراین، زیستن یعنی كار كردن. به همین دلیل، ماركس كار را «تجلّی زندگی» می نامد.۱۲ این تجلّی از زندگی ممكن است موجب «بیگانگی از زندگی» شود. این مشكل زمانی پیش می آید كه انگیزه كار نه «نیاز درونی»، بلكه «نیاز بیرونی» و «اتفاقی» باشد;۱۳ یعنی وقتی كه انسان ناچار باشد برای ادامه حیات خود، كار خود را و در واقع، خویشتن خود را مانند كالا بفروشد. كارل ماركس می گوید: «انسان از طریق الوهیت و ایدئولوژی "خود حقیقی اش" را تحقق نمی بخشد، بلكه از طریق اتحاد با جهان به وسیله كار خلّاق، فعالیّت سازنده، و روابط اجتماعی عینی و هماهنگش، ذات خود را محقق می سازد.»
ماركس بر این باور است كه دین و آموزه های دینی یكی از موانعی است كه در مسیر خود شكوفایی كامل انسان قرار دارد و عامل از خودبیگانگی او می شود; به این بیان كه دین با دادن وعده و وعیدهای اخروی جلوی حركت توده های مردمی را می گیرد و نمی گذارد انسان ها در مقابل حكومت های استبدادی قیام كنند و از انسان یك موجود خیالی می سازد و هیچ گاه انسان به هویت حقیقی خودش دست نمی یابد و به این صورت از حقیقت خود فاصله می گیرد و از خود بیگانه می شود. ماركس راه نجات انسان ها را از خودبیگانگی، مقابله با دین و از بین بردن دین می داند.
علاوه بر سه متفكر مذكور، توماس هابز (Tomashabbes)، بندیك اسپینوزا (Bendict spinozsa)، جان لاك (John Locke)، ژان ژاك روسو (jean jacuessRousseau)، ماكس شلر (Max scheler)، یوهان فیخته (Johann Fichte)، ولفونگ گوته (Wolfganggoethe)، ویلهلم ون هامبولت (Wilhelm vonhumboldt)، سورن كی یر كه گورد (
4
Soern kierkegoard) و پل تیلیخ (Paul Tilhich) از اندیشمندانی هستند كه به مسئله از خودبیگانگی پرداخته اند.۱۴
● بررسی و ارزیابی
تأمّلی كوتاه درباره سیر تاریخی مفهوم از خودبیگانگی در فلسفه غرب و بدون تردید، پرداختن به مسئله «از خودبیگانگی» توسط اندیشمندان غربی به ویژه در سده هجدهم و نوزدهم میلادی نشان می دهد كه این مسئله یكی از مهم ترین مسائل انسان شناختی است. در واقع، یكی از دردهای مزمن و خطرناكی است كه انسانیت انسان را تهدید می كند و حداقل فایده آن هشداری است به همه انسان ها و رهبران فكری و فرهنگی جامعه بشری. اما تبیینی كه اندیشمندان غربی از این مسئله ارائه نموده اند، از نظر متفكّران ما به جدّ مورد نقد و بررسی است; زیرا ما دین را مانع از خودبیگانگی می دانیم، در حالی كه آن ها دین را عامل از خودبیگانگی انسان می دانند. وجه مشترك بیشتر این متفكران، به ویژه هگل، فوئرباخ و ماركس در زمینه رابطه دین و از خودبیگانگی، آن است كه هر سه دین را به عنوان یكی از مهم ترین علل از خودبیگانگی بشر می دانند و بر این باورند كه تا بشر دین را كنار نگذارد، نمی تواند خویشتن خویش را بازیابد; زیرا آن ها دین را حاكم بر اندیشه بشری می دانند و معتقدند پذیرش دین یعنی مقهور اراده غیر شدن و بیرون آمدن از امتداد وجودی خود.
نقد و بررسی این دیدگاه ها به صورت تفصیلی از حوصله این نوشتار خارج است، اما به برخی از اشكالات اساسی آن ها اشاره می كنیم:
▪ تقریباً در همه این دیدگاه ها به ویژه در سه دیدگاهی كه بیان شد، این مطلب به چشم می خورد كه انسان را تنها در زندگی مادی این جهانی خلاصه می كنند و دیگر ساحت های وجودی انسان را نادیده می گیرند. حال آنكه، انسان موجودی است چند ساحتی كه در جای خود این مسئله به صورت مستدل به اثبات رسیده است.۱۵
▪ بیشتر این دیدگاه ها، خدا را موجودی ساخته ذهن خودآگاه یا ناخودآگاه بشر می دانند. این ادعا فاقد پشتوانه استدلالی و برهانی است و در جای خود به اثبات رسیده كه خدا یك موجود خیالی ساخته ذهن بشر نیست، بلكه موجودی واقعی و حقیقی است كه همه عالم هستی مخلوق، نیازمند و عین ربط به او هستند. به نظر می رسد، با فرو ریختن این دو مبنا كلیه تحلیل های مبتنی بر آن از بین می رود. به اعتقاد ما ریشه ها و عوامل پیدایش مسئله «از خودبیگانگی» به عنوان یك مشكل را باید در تعالیم و ادیان آسمانی جستوجو كرد و ادیان الهی پیش از هر متفكری به این مسئله پرداخته اند و همواره با بیان های گوناگون به انسان ها هشدار داده اند كه از این بیماری خطرناكی كه انسانیت آن ها را تهدید می كند، غفلت نورزند. بنابراین، ما در ادامه بحث مسئله از خودبیگانگی را از دیدگاه اسلام و روان شناسی مورد بررسی قرار می دهیم، سپس راه كارهایی برای پیش گیری و درمان آن ارائه می نماییم.
● اسلام و مسئله از خود بیگانگی
بی تردید همه ادیان آسمانی، به ویژه اسلام، برای هدایت انسان در مسیر كمال و دگرگون كردن و تعالی بخشیدن به هویت انسان آمده اند. در میان همه موجودات جهان هستی فقط انسان است كه قابلیت این دگرگونی را دارد. انسان می تواند با اراده و اختیار خود راه تعالی بخشیدن به هویت خویش را برگزیند و یا اینكه هویت واقعی خویش را با علم و آگاهی بیابد یا از خود غافل شود و خود را فراموش كند و تا سرحد از خودبیگانگی پیش رود. با این فرض، همه ادیان الهی برای انسان هویتی در نظر گرفته اند۱۶ كه هم امكان رشد و تعالی دارد و هم امكان سقوط و انحطاط. از این رو، می توان گفت: ادیان آسمانی پیش از هر متفكری مسئله خودفراموشی یا از خودبیگانگی را به عنوان خطری بزرگ كه انسانیت انسان را تهدید می كند، مورد توجه قرار داده اند، و به بیان های مختلف نسبت به آن هشدار داده، مصادیق از خودبیگانگی و راه های پیشگیری و درمان آن را نیز ارائه نموده اند. اكنون این سؤال مطرح می شود كه از منظر دین، هویت واقعی انسان چیست و چگونه انسان از هویت خود بیگانه می شود؟
● هویت واقعی انسان از دیدگاه اسلام